مرا همسایه خدا صدا بزنید !
پیرزنی می شناسم که همسرش چندسالی است به رحمت خدا رفته. همه ی سرمایهی او در این دنیا دو فرزند است مثل بقیه آدمها که اگر فرزند صالحی داشته باشند سرمایه دنیا و آخرتشان میشود. فرزندان این زن، پرمنفعت هستند و اگر خداوند توفیق چنین سرمایهای را به کسی بدهد، پیداست که نزد او بسیار محبوب و عزیز بوده. پیرزن پیش یکی از فرزندانش زندگی میکند که او را خیلی دوست دارد. آنقدر دوستش دارد که سالیان سال است از او جدانشده ولی در عوض بچهی دیگر را با اینکه دوستش دارد تابه حال به او سرنزده. ویژگی های شخصیتی این زن در دنیای امروز ما خاص است. او زنی بسیار مهربان، خوش سخن و خوش تعریف، دلسوز، بی توقع، متواضع، بی غل و غش، صاف وساده، و خلاصه نمونهی یک انسان خودساخته است. حاجاقایش را بسیار دوست داشته و از اینکه زودتر او را تنها گذاشته گله مند است. او میگوید که من هیچ وقت از شوهرم چیزی نخواستم؛ مگر اینکه خودش خواستهام را برآورده کرده باشد. می گوید شوهرم تا به حال چندین بار به مشهد، سوریه و کربلا بردهام، الحمدلله از من رضایت داشته. از دوران جوانی و سرزندگیاش میگوید، از خوشی ها و سفرهایش میگوید، از زندگی مشترکش با خواهرشوهر و بچههای خواهرشوهرش میگوید، از نگهداری مادرشوهر و پدرشوهر ناتوانش میگوید، از عروس کردن دختران خواهرشوهرش و مهیا کردن جهیزیهشان با هزار امید و آرزو میگوید، و از بزرگ کردن بچه های خواهر مرحومهاش میگوید که حق مادری بر آنها دارد.
پیرزن از بچهدار نشدنشان میگوید و این را با هزار حسرت میگوید که نمیداند چرا خدا نخواسته آنها بچه داشته باشند. نه نه !!! اشتباهی در کار نیست.
درست گفتم خداوند بزرگ و بلندمرتبه به آنها فرزندی عنایت نکرده اما در عوض توفیق بسیار بزرگی به آنها عطا نموده. این زن و شوهر خیًر وقتی دیدند از این دنیا فرزندی به آنها تعلق نگرفته تا بزرگش کنند و در روزگار پیری عصای دستی داشته باشند، تصمیم گرفتند ثروتشان را در جایی ماندگار مصرف کنند . حالا آنها دو فرزند دارند که دیگر به سنین میانسالی پا میگذارند و این دو بچه را بسیار دوست دارند. نام فرزندانشان مسجد و مدرسه است. آنها دو کار ماندگار انجام دادند که تا ابد اثر خیرش را خواهند دید. یادگارانی که در روزگارهای آینده برای آنها باقی خواهد ماند و نامشان را ماندگار خواهد کرد. یکی ساختن مسجد برای تزکیه انسانها و دیگری ساختن مدرسه برای تعلیم و تعلًم کودکان ایران زمین.
پیرزن، مسجد را بسیار دوست دارد؛ چندسالی است که در خانهای کوچک داخل مسجد زندگی میکند. او میگوید مدرسه را هم دوست دارم ولی تا حالا به آن سرنزدهام. مدرسه در همین نزدیکیهاست و به نام خانوادگی آنها ساخته شده و با اینکه چندین بار خواسته اند از متولی مدرسه تقدیر کنند ولی او نخواسته که میان مردم شناخته شود.
او می گوید اسم من همسایه خداست و هر کس خواست مرا صدا کند باید بگوید همسایه خدا.
حالا چند وقتی است همسایه خدا خیلی ناتوان شده و گرد کهنسالی بدجوری رویش نشسته است. از وقتی شناختمش هر روز چیز تازهای از او یادگرفتم . درسهای زندگی را خوب بلد است و وقتی جوانی ببیند همیشه به او توصیه میکند که فقط خدا در کارهایتان باشد، از دیگران توقع زیادی نداشته باشید، خواستههایتان را کم کنید تا زندگی راحتتری داشته باشید.
همسایه خدا خبر ندارد که برای نمازگزاران آن مسجد چقدر پرخیر و منفعت است. چندشبی است نمازگزاران مسجد برای بهبود حال همسایه خدا دعا می کنند من هم با آنها دعا می کنم تا همهی آلام بشری تسکین یابد و همسایه خدا نیز شفا یابد.