اگه این مطلب رابخونید معطربه عطری می شیدکه سالیان ساله شمیم دلپسندش تو هفت کوچه پیچیده، اما ما ازآن غافلیم.
یه خاطره:وقتی آسمان هم قفس می شود.
اِ مگه نگفتم نیابالا،اگریک باردیگرببینمت می زنم توگوشت.مردسرش راانداخت پایین وازاتاق خلبان رفت بیرون.
چندلحظه بعدخلبان گوشی راازگوشش برداشت وبه من نگاه کردوگفت:ازتیمسارپذیرایی کن .
رنگم پرید وقتی فهمیدم ایشان تیمساربابایی بودند.دویدم بیرون وبین مسافران پیدایش کردم.صورتم رابردم جلووگفتم :
تیمسارجون مادرت بزن توی گوشم .تیمسارگفت:برادر،من که هستم که شمارابزنم ...ازمن اصراروطلب بخشش وازاوتواضع .به علی مریدش شدم .
شهیدبزرگوارروحت که شادهست
پس یادت ونامت وراحت گرامی باد.
شهیدعباس بابایی