بسم الله الرحن الرحیم
به نام او که لطف و مهربانیش از شمار بیرون است.
کتاب فصلها که ورق میخورد، پس از حکایت بهار و تابستان، داستان پاییزی پر از باران شروع میشود؛ هزار آیینه زیبایی حضرت رحمن پرده از رخ بر میدارد و زمین و آسمان سرودی دیگر از نغمات الهی را زمزمه میکنند. و تو در این میانهی شستن زمین و نشستن شبنم بر شاخهها و برگها، به رقص میآیی و به طرب، در آن هنگامه که رقص اسرارآمیز طبیعت را با آهنگی دیگر به چشم میبینی و ذکر حضرت حق تمام وجودت را فرا میگیرد و گوش جانت حمد و ثنای افلاکیان را میشنود، شیفته میشوی و مدهوش و بیقرار؛ اختیار از کف میدهی، به شوق بر میخیزی و به سرانگشتان پا بلند میشوی. میچرخی و میچرخی و میچرخی؛ و زمزمه میکنی:
روز طربست و سال شادی کامروز به کوی ما فتادی
تاریکی و غم تمام برخاست چون شمع درین میان نهادی
اندیشه و غم چه پای دارد با آن قدح وفا که دادی؟
مستی و خوشی و شادکامی سلطان دلی و کیقبادی
و آن عقل که کدخدای غم بود از ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی صد گونه در طرب گشادی
و این فصل نوکه آخرین روزهایش طعم زمستان میدهد نسبتی عظیم دارد با رحمت حضرت رحمان که خزائن نعمتش را بر بندگان از خوب و بد میگشاید و از زلال قطرههایی که حتی بویشان شورانگیز و مستی افزاست، بندگان را به روشنایی قرب حضرت معبود راهنمایی میکند. هر قطرهای که از عرش به فرش میآید به نغمهای ملکوتی زینت شده است که آن را در دیدگانت همچو یاقوت و الماس، درخشنده و زیبا میکند؛ و آن نغمه شاید این باشد که ای بندگان! اندکی از هیاهوی جهان زیرین کناره بگیرید و خود را در سرود خیالانگیز رحمتش غرقه سازید. طبیعت که تازه میشود، شما هم جانهایتان را تازه کنید و اختیار از کف بگذارید و با مرکب یادش، گامی به سوی مقصد بردارید:
بر نشین ای عزم و منشین ای امید کز رسولانش پیاپی شد نوید
دود و بویی میرسد از عرش غیب ای نهانان، سوی بوی آن پرید
هرچه غفلت کور و پنهان میکند دود بویش میکند آن را سپید
ما ز گردون سوی مادون آمدیم باز ما را سوی گردون بر کشید
عالم سر به سر ذکر و نام اوست و جانی پیراسته از رجس دنیا، به روشنی رکوع و سجود کائنات را شهود میکند و به شوق میآید:
در دو چشم من نشین، ای آنکه از من منتری تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند زانکه از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند تا زبان اندر کشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان، مانند مومی نرموار وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
و چه خوش درختان جامهی پوسیده از تن برون میکنند و چند صباحی چله مینشینند و از لطف و احسان حق مینوشند. نور رحمتش که نمیرسد پژمرده میشوند و آب حیاتش که نباشد، میمیرند. چه بسیار بندگان مقربش که چون طبیعت به گاه خزان، به تزکیه مشغول میشوند و گوهر جانشان را از آلودگیها پالایش میکنند و قلبشان را آنقدر میسایند که از غیر حق تهی میشود و آیینهوار تلالو الطاف جلی و خفی حضرت باری را با جسم و جانشان باز میتابانند.
برگریز خزان در جان آدمی، برگریز عادات سخیفه و پیراستن دلهای زنگگرفته است که:
ای دل چه اندیشیدهای در عذر این تقصیرها
زان سوی او چندان وفا، زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین جسد، چندین خیال و ظنّ بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی، الله گویان میشوی
آن دم ترا او میکشد تا وا رهاند از بلا
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چشم تو بربست او، چون مهرهای در دست او
گاهت بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سوکشان سوی خوشان، وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی درین گردابها
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اند شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانگ شعیب و نالهاش و آن اشک همچون ژالهاش
چون شد زحد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:
گر مجرمی بخشیدمت، وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامش، رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود، من در روم بهر لقا
گر رانده آن منظرم، بستست ازو چشم ترم
من در جحیم اولیترم، جنت نشاید مرمرا
جنت مرا بی روی او، هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فرّ انوار بقا؟
گفتند باری کم گِری تا کم نگردد مُبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمی؟
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر، کاو نیست لایق دوست را
اندر جهان آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی در خورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
شاید اگر توفیقی بود دلیل از پاییز نوشتنم را در نوشته ی بعدی بگویم
یا حق