کوثری برای دختران کویر
وقتی پا به حیاط می گذارم برای لحظاتی جا و مکانم را فراموش میکنم مخصوصا اگر برای اولین بار آمده باشم یا حداقل چند وقتی قسمتم نشده باشد که بیایم. فراموش می کنم که با چه غم وغصهای آمده بودم و چه حرفها که میخواستمبه صاحبخانه بگویم و درددل کنم. فراموش میکنم که هنگام آمدن هر کسی پیغامی داده بود که به صاحبخانه بگویم؛ اما این مات و مبهوت بودنم خیلی طولانی نمیشود و بالاخره متوجه میشوم که فرصتم کم است و با کوله باری از دلتنگیها آمده بودم تا بلکه دلم باز شود و آرام بگیرم و اینچنین آرام دل از حیاط بکنم و به سمت خانه و کاشانهام برگردم .
همین طور که ایستادم و گنبد طلاییاش را تماشا میکنم، نسیم ملایمی میوزد و مشامم را سرشار از عطر گل محمدی میکند. اینجا، حرم است، حرم بانوی آفتاب و کرامت، خانه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها که جانم به فدایش باد. وقتی نگاهش میکنم احساس سبکی خاصی میکنم، احساسی که با خواندن زیارتنامهاش دوچندان میشود. دیگر یادم میرود که مهربانم، آمده بودم تا برایت بگویم از دلتنگیها و رازهای ناگفتهام که در دل سنگینی میکند و کسی جز تو یارای کشیدن این سنگینی را ندارد.
یاد آنانی میافتم که هر روز جرعه جرعه عاشقی و بندگی را با یک نگاه به حرمش می نوشند و دوری او را تحمل نتوانند پس در جوارش سکنا می گزینند تا عطش جانشان در کویر وجودشان از محبت بانوی کرامت سیراب شود. آنان که هر صبح و هرشام توفیقی یافتهاند درک ناشدنی و دست نیافتنی زیرا که نمازشان را به جماعت فرشتگان حرم بر پا میکنند و دلشان نمیآید در گوشه خانه بدون زیارت فاطمه معصومه نماز به جا آورند. آنان بندگان راستین خداوندند. همان بندگانی که خدا برگزیدهشان کرده و همان بندگانی که برف و باران را نمیشناسند، وقتی دلشان هوای حرم میکند راه میافتند و از هیچ چیز هراسی ندارند. اینجا قم است شهر علم و شهر شیعیان جعفری، شهری است که خود امام صادق علیه السلام مژده آمدن بانویی به نام فاطمه معصومه در این شهر را داده است حتی پیش از اینکه او به دنیا بیاید. او دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت است پس زیارتش بهانه نمیخواهد که درب حرمش همیشه به روی زائرانش باز است.
اینجا شهری است بسیار دوست داشتنی، شهری که خود من حاضر نیستم با هیچ جای دنیا عوضش کنم. اگر خودت باشی حاضری شهری که هر روزت را با سلام به بانویش آغاز می کنی با قشنگ ترین شهرهای دنیا عوض کنی. نه ... اینجا قشنگ ترین شهری است که خدا بر اهالیاش لطف و برکت فراوانی ارزانی داشته. اصلا دلت می آید از کنار گنبدطلاییاش رد شوی و ناخودآگاه دستت روی سینه ات به نشانه احترام نرود . ما دخترها که نمی توانیم به بانوی شهرمان سلام نکنیم چون ما با خانم سروسری داریم که شاید ...
بعضی وقتها که حرم میروم، دختران زیادی را میبینم که تنها یا با همراهی چند نفردیگر در جای جای حرم نشستهاند و دعا میخوانند یا درس میخوانند و از خانم مدد می گیرند تا موفقتر باشند. من دخترانی را میشناسم که قرارهایشان در کافیشاپ و رستوران و فلان پارک و این جور جاها نیست بلکه قرار هایشان مکان خاصی در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیهاست. آنها دلشان در اینجا آرام میگیرد و با آنجور مکانها مانوس نیستند. این دختران، مثل طلا باارزشند، و شاید دلخوشی اشان در زندگی همین حرم باشد مثل خود من که یکی از دلخوشیهایم همجواری با بیبی است. وقتی که دیگه تاب نفس کشیدن هم ندارم فقط به او فکر میکنم و با یاد او آرامتر میشوم زیرا که او مرا به یاد خدایم می اندازد. این دختران هر یک مادران آیندهاند، مادرانی که قرار است با پرورش شیعیان مسلمان همچنان اسلام را زنده نگهدارند. اسلام عزیزمان را نباید تنها بگذاریم و امروز رسالت ما دختران این است که تصمیم بگیریم مادرانی سرشار از مهر و محبت باشیم و آنچنان فرزندانی را تربیت کنیم که جان و تنشان را برای میهن اسلامیاشان فدا کنند. وقتی که خاطرات دفاع مقدس را ورق میزنیم به دخترانی برمیخوریم که اگر به آنها لقب شیرزن داده شود، غلو نیست. دخترانی که پا به پای مردان و زنان دیگر از جوانیشان مایه گذاشتند، و سرمایه جوانی را و شور و شوق این دوران را صرف دفاع از میهن کنند و نه پوشیدن لباس های رنگارنگ و هفت قلم آرایشی که امروز از برخی دختران می بینیم که البته از نظر من این دختران هم روزی به خودشان می آیند اما امیدوارم که این روز خیلی زود فرا برسد. وقتی زندگی دختران خرمشهری را در زمان جنگ ایران و عراق می خوانیم از این همه شجاعت و دلیری آنان بهت زده میشویم . دخترانی مثل زهرا حسینی و زهره واعظی نیا(ستوده) و دهها نسرین و فاطمه و نرگس و غیره و غیره که امروز به مادرانی مهربان و بی تکلف تبدیل شده اند و آن همه انرژی و شور وشوق جوانیشان به عشق سوزان و آتشین مادری تبدیل شده تا بتوانند دخترانی چون خودشان تربیت کنند. این مادران در دنیای امروز ما کم نیستند ...
دختران دیروز که با وجود جوانی و زیبایی و هزار چیز دیگر از همه شیرینیهای جوانی گذشتند از عروسیهای مجلل و لباسهای فلان قیمت و آرایشگاه فلان مکان و خریدهای عروسی سر به فلک کشیده و مهریه و ووووو گداشتند و عروسیشان را در حالی برگزار کردند که توپ و گلوله نه عروس و داماد میشناخت و نه پیر وجوان . آنها اینچنین پا در عرصه مقاومت و دفاع از میهن گذاشتند. به دختران امروز به عنوان یک خواهر پیشنهاد میکنم که زندگینامه زنان و دختران مقاوم خرمشهری را بخوانند تا رسالت دیرینهشان را به یاد آورند و امروز که عرصه مقاومت، عرصه ولایت مداری و علمآموزی و تولید علمی است قدم در این راه بگذارند. ما ایرانی هستیم و ایرانی سرشار از هوش و استعداد است ایرانی که وقتی تاریخش را ورق میزنی، فقط و فقط دغدغه علمیاش را میبینی، کما اینکه امروز نیز چنین هستیم و باید به ایرانی بودن خودمان افتخار کنیم. ماباید به عنوان یک دختر ایرانی آنقدر برای خودمان ارزشهای دینی و علمی داشته باشیم که رفتن به طرف مد و لباس و رنگ و لعاب برای نامحرمان را در شاءن خودمان ندانیم. ما دختران عفیف ایرانی هستیم و تمام عشوه ها و دلبریهایمان در خانه و برای همسرمان است نه برای مردمان کوچه و بازار ... ما دخترانی هستیم که در جامعه با وجهه علمی خودمان سربلندیم و در خانه با وجهه زنانگی و مهربانیامان مردان و زنان آینده را پرورش می دهیم. پس قدرخودمان را بیشتر بدانیم و از این پس با دید دیگری به زندگی نگاه کنیم. فقط و فقط آینده را ببینیم و برای امروز و فردایمان زندگی کنیم و نه برای گذشته.
دنبال بهانه ای میگشتم تا بعد از مدتها مطلبی بنویسم که به دل خودم بنشینه و شاید خانم حضرت معصومه را شاد کنه. و چه بهانه ای بهتر از روز دختر که مصادف با میلاد برکت آسمان و زمین، بانوی شهر ماست. روز ملی دختران را از صمیم قلب و از ذره ذره جان به همهی دخترهای گل ایرانی تبریک میگم.
ابتدای نوشته ام را در قطعه ای از بهشت شروع کردم و دلم نمیخواهد از آن دل بکنم. کاش میتوانستم همیشه این جا بمانم. حتما شما هم همین طور هستید . هنگام بیرون آمدن از ح ر م ف ا ط م ه م ع ص و م ه دلت گرفته است! نه اصلا آنقدر سبک و راحتی که گویا پا به روی ابرها می گذاری . لبت ذکر می گوید و چشمانت مروارید های خود را ارزانی خانم می کند و با التماس می گوید که زودتر از آنی که درنظرم است دوباره دعوتم کن. دعوتم کن تا بار دیگر گلدسته هایت را ببینم . و حالا می روم تا تو برایم دعا کنی و از خدا بخواهی که عاقبت بخیر شوم و شویم. وقتی که داشتم بیرون می آمدم کبوتری را دیدم که روی یکی از گلدسته ها نشسته بود و مرا نگاه می کرد و من هم ...
به نام خدایی که آسمان و زمین را آفریده است
امروز صبح دم دمای ساعت ده از یکی از خیابونای شهرمون رد می شدم که یه ماشین از بین همه ی ماشینا نظرم رو به خودش جلب کرد. نرسیده به این خیابون یه میدوون هست. این میدوون چیزای جالبی که می تونه توی یه شهر باشه رو دور خودش جمع کرده. گوشه ی شمالی ش مصلای شهرمونه که خیلی وقته رفته مرخصی و مردم رو منتظر خودش گذاشته و از کنارش یه دونه پل بزرگ رد می شه که از بالای اون پل می تونی پارک کنارش رو، درست قرینه مصلا ببینی. گوشه ی جنوبی ش می خورده به یه خیابون دیگه که اون خیابون به حرم ختم می شه. حرم خانمی که برادرش مشهده و خودش تو شهر ما خیلی ساله که صاحبخونه س، ما هم اومدیم مهمونش شدیم. دلامون به خاطر زلالی قلب اون خانم، پاکه و چشامون به خاطر نجابت اون خانوم با حیاس. مردم شهر من ، مردم با غیرت و وفادارین که اونم به خاطر امانتیه که بیشتر از صد ساله دارن ازش نگهداری می کنن. اونا امانت داره یه مسجدن، که هر شب چهارشنبه عاشقای دلسوخته ی آقا میان اونجا و دلشون رو می سپرن به دریا و اونقدر از چشاشون اشک می یاد که وقتی به حرم خانم شهرمون می رسن چشماشون داره برق می زنه و گونه هاشون سرخ شده. می گن شبای چهارشنبه برای عاشقای مسجد آقاس، برای اونایی که به امید رفع گرفتاری از شهر و دیارشون کوبیدن و اومدن اونجا، اومدن تا جواب بگیرن. بعضی وقتام آقا اونارو می فرسته حرم خانم و به دلشون میندازه که باید حاجتشون رو از عمه ام بگیرند.
داشتم می گفتم رسیده بودم به ضلع شمالی اون میدون . در گوشه ی شرقی میدون که بازم یه خیابونه اگه مستقیم بری می رسی به رودخونه ی شهرمون. رودخونه ای که همین تازگیا بعد از سی سال سیراب شد و موج قدرتمند آب، مایه حیات که از رحمت و برکت خدا نازل شده بود، توش جریان داشت. این رودخانه به امتداد یه خط انگار که با خط کش یه طرفه شهرو خط کشی کرده باشن ادامه داره تا نمی دونم کجا. وقتی چند وقت پیش توش سیل اومد مسافرای نوروزی با ماشیناشون اونجا بودن البته وقت سیل اومدن رفته بودن ولی بعضیاشون بی احتیاطی کردن و خیلی ام خسارت دیدن. شایدم بعضی هارو بیمارستان بردن، انشاالله که خدا همه ی مریضا رو شفا بده بخصوص این زائرای حرم خانوم شهرمارو.
دوباره وارد بحث اصلی بشیم: امروز مسیر من گوشه ی غربی اون میدون بود. ولی هنوز وارد خیابونش نشده بودم که یه ماشین از بین همه ی ماشینا نظرم رو به خودش جلب کرد و چند ثانیه متوقفم کرد . همین طور به ماشینه نگاه می کردم، انگار تا حالا یه همچین چیزی ندیده بودم برام خیلی تازگی داشت طوری که ایستادم و نگاه کردم . میدونید، اون ماشینه مثل بقیه ماشینا بود اما یه ویژگی داشت که خیلی توجه برانگیز بود. از نظر شکل ظاهر نمی گم، چون اون ماشینه یه دونه وَن بود که این روزا حتما همتون سوارش شدید چون تبدیل به تاکسیای درون شهری شدن . البته ماشینی که من دیدم رنگش سفید بود و روش یه چیزایی نوشته شده بود. راستش رو بخواید اون نوشته ها منو متحیر کرده بود. شاید اگه بگم چی نوشته بود خیلی تعجب کنید، اما فکر نمیکنم شما هم از این ماشینا خیلی دیده باشید. روی اون ماشین نوشته بود:
" اورژانس اجتماعی "
همون طوری که به اون عبارت خیره مونده بودم فکر کردم، بازم فکرکردم . دور و بر ماشین رو نیگا کردم چیز خاصی نبود اما یه دفعه نگام افتاد به زیر این عبارت که نوشته بود: " سازمان بهزیستی کشور ".
ما آدما تا وقتی سالمیم و مشکلی نداریم ، ناشکریم حتی وقتی که گرفتار می شیم، بازم ناشکریم. اما نباید اینطور باشه؟ امروز یاد بیمارهای اجتماعی افتادم . بیمارهایی که به خاطر شرایط زندگی یا حوادث و مشکلاتی که داشتن از نظر روحی و روانی به هم ریخته شدن. من نمی دونم کارکرد اورژانس اجتماعی چیه؟ اما حداقل آدمو یاد دوستا و هموطنایی میندازه که ممکنه بیمارباشن. بیمارجسمی یا روحی؟ هیچ فرقی نمی کنه، هر دو نیاز به درمان دارن و درمان هم هیچ عیبی نداره . فقط یه نکته مهم در مورد اونایی که بهداشت روانی شون کمی مشکل پیدا کرده اینه که باید خودشون رو به دست بیارن . باید خودشون رو بازیافت کنن. باید به بازتولید خودشون فکر کنن. باید با اعتماد بنفس جلو برن و نباید از گره های کوچولوی زندگیشون دچار هراس و اضطراب بشن. گفتم که ما تو شهرمون یه خانوم و یه آقا داریم که هیچ کس حق نداره با وجود این دو برکت خدا به شهر ما، دچار ناامیدی و هراس بشه. وقتی می ری توی حرم یا مسجدشون اون قدر دلت باز می شه که می تونی با یه توسل زیبا اتصالت رو به آفریدگارت برقرار کنی. ما خدایی داریم که بالای سرمونه. عاشقمونه و ما هم باید عاشق اون باشیم. این خدا خودش شفادهنده ی مرض هاست پس کی بهتر از اون می تونه تسکین بخش دردها و اضطراب ها باشه. کی بهتر از اون می تونه تطمئن القلوب رو در قلب های ما ایجاد کنه. الان که دارم می نویسم صدای اذان هم میاد، چه وقتی بهتر از وقت اذان برای دعا کردن، حالا هر کسی که این متن رو خونده دستش رو بالا ببره و برای شفای همه ی مریضا دعا کنه و خودش هم آمین بگه .
" ای خدای بزرگ ما، قلب های ما را آرامشی ده که تنها در پناه تو این آرامش به دست خواهد آمد "
آمین یا رب العالمین
نقاب از چهره زیبای خود بگشا نگاهی کن !
به این کوچکترین گنجشک در ملک سلیمانت
به نام خداوند آفریننده جهان که بهار را با طبیعت دل انگیزش به بندگانش ارزانی داشته است
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
خدایا اطلسی ها با تو باشد
پناه بی کسی ها با تو با شد
تمام لحظه های خوب یک عمر
به جز دلواپسی ها با تو باشد
نوروز که می آید، طبیعت نیز حیاتی دیگر می گیرد و این تجدید حیات مژده سالی نو را می دهد که اینک نوروز فرا رسیده است
ببخشید از اینکه روز سیزده بدر تازه از خواب زمستانی ام بیدار شده ام و تبریک سال نو را در وبلاگم قرار دادم . فکر می کنم این تاخیر در تبریک سال نو با آن خرس هایی
که در لوگوی وبلاگ در حال شلوغ بازی هستند ارتباطی داشته باشه
می گید نه از خودشون بپرسید
به تمامی خوانندگان و بینندگان این صفحه که به وبلاگ من قدم رنجه نموده اند و به عید دیدنی تشریف آورده اند سال نو را تبریک می گویم
شاید سال 88 بالاخره سال تحول حال ما هم باشد
ان شاالله که اینطور است، برایمان دعا کنید ما هم اگر لیاقتی باشد دعاگو هستیم