سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرشتگان برای جویای دانش آمرزش می طلبند و هرکس در آسمان و زمیناست، برای وی دعا می کند . [امام علی علیه السلام]

مصطفی یک شاهکاربود!غافلگیرکننده و جذاب

پرده اول:

سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه­مان و موقع رفتن دم در، تقویمی از سازمان امل به من داد، گفت هدیه است. شب در تنهایی وقتی داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه. اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشی­ها زمینه­ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می­سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه­ای نوشته بود "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می­دهم" کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی­دانستم کی این را کشیده.

پرده دوم:

در طبقه اول موسسه، مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم که اسمش با جنگ گره خورده وهمه از او می­ترسند، حتی می­ترسیدم، اما لب­خند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته پیش سید غروی به من داده بود. گفتم من هم از این دارم. گفت همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم "شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد" و وقتی فهمیدم تابلو را او کشیده بسیار متعجب شدم اما او گفت: تعجب آورتر این است که یک دختر لبنانی توانسته مفهوم شمع و ظلمت را این قدر خوب درک کند. بعد اتفاق عجیب­تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته­های من. گفت: "هر چه نوشته­اید خوانده­ام و دورادور با روحتان پرواز کرده­ام" و اشک­هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

پرده سوم:

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش­ها و تجمل­ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می­آمد. بچه­ها می توانند هر ساعتی که می­خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد وغاده چقدر جاخورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافلگیرکننده و جذاب.

پرده چهارم:

چمران اسمی نبود که در لبنان نشناسندش. بخصوص از وقتی که سازمان امل را تشکیل داده بود. در ممالکی که درگیری های نظامی هست یا حرکت های انقلابی، بعد از گذشت زمان، تمامشان به شغل های درآمدزا تبدیل می شوند. آن روزها در لبنان هر گروهی وابسته به یک جناح و تشکیلات بود. یکی شان خیلی تندرو و دو آتشه بود. کمونیست هم بود.

رئیس­شان می­گوید:"این امل دیگر از کجا پیداش شده؟"

می­گویند"مثل آنهای دیگر"

می­گوید"کی راهش انداخته؟"

می­گویند"تحصیلکرده­ی آمریکاست. آموزش نظامی­اش را هم توی مصر دیده"

می­گوید"اسمش؟"

می گویند"شمران، مصطفی شمران"

می­گوید"سر این شمران را برام بیاورید"

می خندد و می­گوید"دیدن دارد سر کسی که درسش را توی آمریکا خوانده باشد آموزشش را توی مصر دیده باشد"

خبر به گوش دکتر می­سد. هر جا می­گردند پیداش نمی­کنند. گم ­می­شود. یکی از خصلت­هاش این بود که ناگهان گم می­شد. یک روز و یک شب تویس کمپ گم­می­شود. همه نگران می­شوند. صبح همه می­فهمند رفته بوده دم منزل آن آقا.

محافظش گفته بود"شما؟"

دکتر گفته بوده"به رییست بگو آنی که سرش را می­خواستی خودش آمده"

بی اسلحه رفته بوده.

رییس­شان خودش را باخته بوده.

دکتر با خنده گفته بوده "چرا از آدمی که اسلحه ندارد این قدر می­ترسید؟"

خیلی با هم حرف زده بودند. تا آنجا که رییس­شان قول داده بوده که مزاحمتی برای او و گروهش نداشته باشد.

آخرین پرده که پرنده ای سبکبال شد:

در این چندروز مصیبت، میتوانم به جرات بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم، و در برابر سخت­ترین فاجعه­های منقلب کننده، با اینکه از درون خود گریه میکردم، ولی در ظاهر قدرت خود را بشدت حفظ می نمودم و همه دردها و رنج­ها و ناراحتی­ها را در ضمیر نابخود حبس میکردم، تا لحظه­ای که در فرمانداری بعکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک ریختن کرد، و همه عقده­ها و فشارها و ناراحتیها آرامش یافت. و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ در این ابرمرد تاریخ قادر است چنین معجزه­ای کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابس خود را بداند، و تحت رهبری او همه توطئه­ی دشمنان اسلام و ایران را نابود کند. من اطمینان دارم که ملت مانیز، با یک چنین روحیه ایمان و فداکاری و اینهمه آگاهی و احساس مسئولیت قادر است که همه مشکلات را حل کندف و این رسالت بزرگ و مقدسی را که خدای بزرگ بر گرده او گذاشته است، با اقتخار به سرمنزل مقصود برساند.

 داستان زندگی چمران، داستان نقاشی وشمع و ظلمت و اَمَل است. داستان شگفت­آوری برای غاده چمران است که هنوز در عشق سرشارش باقی است. زندگی چمران مملو است از عشق به امامش و مقتدایش، مملو است از عشق به ملت و به فرزندان این ملت. مرد عملیات­های چریکی لبنان و ایران امروز سالهاست که آرام گرفته و سالهاست که به آرامش رسیده. دکترای فیزیک پلاسما، برای او ذره­ای ارزش نداشت وقتی که می­دید آمال و آرزویش که تنها عزت و اقتدار اسلام و ایران است، به خطر افتاده. همه چیز را رها کرد و به فرزندان یتیم لبنان در موسسه امل و فرزندان پاک ایران زمین دل سپرد. تا امروز این فرزندان، نام آورانی در دفاع از میهن باشند و هنوز هم با حسرت از شجاعت و جسارت و لطافت روح چمران یاد کنند.

 منابع:

-         نیمه پنهان ماه: چمران به روایت همسرشهید

-         مرگ از من فرار می­کند: کتاب مصطفی چمران

 


 

 


89/4/6::: 9:23 ع
نظر()
  

امید این است که فرآورده­ی دانشگاه جمهوری اسلامی، چمران­ها باشند

 

در دیدار رهبر انقلاب اسلامی آیت الله خامنه­ای حفظه الله با اساتید بسیجی، وقتی یکی از اساتید پیشنهاد دادند که روز شهادت چمران را به عنوان روز استاد بسیجی نامگذاری کنند، از این پیشنهاد به  پیشنهادی معنادار وپرمغز تعبیر نمودند و با نگاه ظریف و باریکشان به بیان شخصیت علمی و عملی این شهید بزرگورا پرداختند.سخنرانی آقا در وصف چمران آنقدر زیبا و آموزنده بود که من هم تصمیم گرفتم برای تذکر به خودم و بقیه، یک بار دیگر متن سخنان ایشان در جمع اساتید بسیجی را به صورت خلاصه ­تر در وبلاگم قرار دهم. ان شاالله که در شما نیز موثر باشد.

ایشان در حق شهید چمران چنین می فرمایند که:

.اولاً این شهید یک دانشمند بود؛ یک فرد برجسته و بسیار خوش‌استعداد بود. یک دانشمند تمام‌عیار بود. آن وقت سطح ایمان عاشقانه‌ى این دانشمند آنچنان بود که نام و نان و مقام و عنوان و آینده‌ى دنیائىِ به ظاهر عاقلانه را رها کرد و رفت در کنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعالیتهاى جهادى شد؛

فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص می­کند، چراغ مه شکن لازم است

 همان وقت یک نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید که این اولین رابطه و واسطه‌ى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در این نوار بود که توضیح داده بود صحنه‌ى لبنان را که لبنان چه خبر استرفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد که نگاه سیاسى و فهم سیاسى و آن چراغ مه‌شکنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد که انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا. 

 چمران و پیروزی انقلاب اسلامی ایران

از اول انقلاب هم در عرصه‌هاى حساس حضور داشت. رفت کردستان و در جنگهایى که در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد که جنگ شروع شد، وزارت و بقیه‌ى مناصب دولتى و مقامات را کنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. یعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوه‌هاى زندگى ارزش نداشت.

بسیار لطیف و خوش ذوق بود

اینجور هم نبود که یک آدم خشکى باشد که لذات زندگى را نفهمد؛ بعکس، بسیار لطیف بود، خوش‌ذوق بود، عکاس درجه‌ى یک بود - خودش به من میگفت من هزارها عکس گرفته‌ام، اما خودم توى این عکسها نیستم؛ چون همیشه من عکاس بوده‌ام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلک توحیدى و سلوک عملى هم پیش کسى آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، اهل مناجات، اهل معنا.

هیچ ملاحظه­ای نمی­کرد! بسیار منصف بود

 انسان باانصافى بود. لابد قضیه‌ى پاوه را شماها میدانید که در پاوه بر روى بلندى‌ها، بعد از چند روز جنگیدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اینها را از اطراف محاصره کرده بود و نزدیک بود به اینها برسند که امام اینجا از قضیه مطلع شدند، و یک پیام رادیوئى از امام پخش شد که همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر این پیام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى این خیابانهاى تهران شاهد بودم که همین طور کامیون و وانت و اینها بودند که از مردم عادى و نظامى و غیر نظامى از تهران و همین طور از همه‌ى شهرستانهاى دیگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضیه‌ى پاوه که مرحوم شهید چمران آمده بود تهران، توى جلسه‌اى که ما بودیم به نخست‌وزیرِ وقت گزارش میداد و گفت: حضور امام و تصمیم امام و پیام امام آنقدر مؤثر بود که به صورت برق‌آسا و به مجرد اینکه پیام امام رسید، کأنه براى ما همه‌ى آن فشارها به پایان رسید؛ ضد انقلاب روحیه‌ى خودش را از دست داد و ما نشاط پیدا کردیم و حمله کردیم و حلقه‌ى محاصره را شکستیم و توانستیم بیاییم بیرون. آنجا نخست‌وزیر وقت خشمگین شد و به مرحوم چمران توپید که ما این همه کار کردیم، این همه تلاش کردیم، تو چرا همه‌ى این را به امام مستند میکنى؟! یعنى هیچ ملاحظه نمیکرد؛ منصف بود. بااینکه میدانست که این حرف گله‌مندى ایجاد خواهد کرد، اما گفت.

 من هم همان­جا لباس را کندم و یک لباس نظامی پوشیدم

 حضور براى او یک امر دائمى بود. ما از اینجا با هم رفتیم اهواز؛ توى تاریکى شب وارد اهواز شدیم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود یازده دوازده کیلومترى شهر اهواز مستقر بود. به مجردى که رسیدیم و یک گزارش نظامى کوتاهى به ما دادند، ایشان گفت که همه آماده بشوید، لباس بپوشید تا برویم جبهه. ساعت شاید حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى کسانى که همراه ایشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا کوت کردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم که من هم میشود بیایم؟ چون فکر نمیکردم بتوانم توى عرصه‌ى نبرد نظامى شرکت کنم. ایشان تشویق کرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. که من هم همان جا لباسم را کندم و یک لباس نظامى پوشیدم و - البته کلاشینکف داشتم که برداشتم - و با اینها رفتیم. 

 چمران نمونه­ی یک بسیجی واقعی بود.

یعنى از همان ساعت اول شروع کرد؛ هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است. یکى از خصوصیات خصلت بسیجى و جریان بسیجى، حضور است؛ غایب نبودن در آنجایى که باید در آنجا حاضر باشیم. این یکى از اوّلى‌ترین خصوصیات بسیجى است. 

دانشمند فیزیک پلاسما در کنار شخصیت یک گروهبان تعلیم دهنده عملیات

من خودم میدیدم شلیک آر.پى.جى را که نیروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجه‌ى عربى آر.بى.جى هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پى.جى، او میگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ تعلیم میداد که اینجورى آر.پى.جى را بایستى شلیک کنید. یعنى در میدان عملیات و در میدان عمل یک مرد عملى به طور کامل. حالا ببینید دانشمند فیزیک پلاسماىِ در درجه‌ى عالى، در کنار شخصیت یک گروهبانِ تعلیم دهنده‌ى عملیات نظامى، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوى و با آن سرسختى، چه ترکیبى میشود.

و اینک یک دانشمند بسیجی، چگونه باید باشد؟

دانشمند بسیجى این است؛ استاد بسیجى یک چنین نمونه‌اى است. این نمونه‌ى کاملش است که ما از نزدیک مشاهده کردیم. در وجود یک چنین آدمى، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است. این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین - که به عنوان نظریه مطرح میشود و عده‌اى براى اینکه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال میکنند - اینها دیگر در وجود یک همچنین آدمى بى‌معنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل.  

خب، حالا توقعى که ما داریم و این توقع، توقع زیادى هم نیست، یعنى آن زمینه‌اى که انسان مشاهده میکند - این روحیه هاى پرنشاط شما، این دلهاى پاک و صاف، این ذهنهاى روشن، این جوّال بودن فکرهاى شما که انسان در عرصه‌هاى مختلف از نزدیک شاهد است - این امید را و این توقع را به انسان میبخشد، این است که فرآورده‌ى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلکه به نحو قاعده - چمران‌ها باشند؛ نه اینکه چمران‌ها یک استثنا باشند. این امید، امید بى‌جائى نیست.


89/4/5::: 1:51 ع
نظر()
  

پرودگارا! دعایم را بشنو، وقتی صدایت کردم.

 

یه مطلب خیلی خوب نوشته بودم اما متاسفانه پرید و من ماندم و مطلب از دست رفته ولی به خاطر ارزش بالای احادیثی که در این نوشته بود ، دعاها و احادیث را براتون گذاشتم. البته فکر کنم چون مطلبم در باره امیدواری بود خدا می خواست اینطوری امتحانم کنه

 

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ اسْمَعْ دُعائى اِذا دَعَوْتُکَ، وَ اسْمَعْ نِدائى اِذانادَیْتُکَ. وَ اَقْبِلْ عَلَىَّ اِذا ناجَیْتُکَ، فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَمُسْتَکینا لَکَ، مُتَضَرِّعا اِلَیْکَ، راجِیا لِما لَدَیْکَ ثَوابى(مناجات شعبانیه).

پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست، و دعایم را بشنو و وقتىصدایت کردم، صدایم را بشنو، و آن گاه که با تو نجوا نمودم، به من رو کن.پس همانا که من، از دیگران به سوى تو گریختم، و در پیشگاه تو قرار گرفتمدر حالى که درمانده تو هستم و به سوى تو در حال تضرّع و زارى هستم، و بهآنچه نزد تو از ثواب مى باشد، امیدوار مى باشم.

خیلی خلاصه بگم که بعضی از ما آدمها هستیم فقط دوست داریم زندگی رو به خودمون و اطرافیانمون تلخ کنیم که حتما شما از اون دسته آدم ها نیستید! دنبال بهانه می گردیم که نق بزنیم و زندگی رو به کام همه ترش کنیم! تاکی می خواهیم به این حساسیت هامون ادامه بدیم و طعم خوش یک زندگی باطراوت رو نچشیم!

جوانی نیرو و نشاطی است که اگر از دست برود در روزگار پیری دیگر نمی توان شور و نشاط جوانی را برگرداند!

آدم خوشبخت کسیه که توی زندگی ایمانش قوی باشه!

آدم خوشبخت کسیه که توی تمام کارهاش رنگ خدا رو ببینه و با کوچکترین مشکلی خودش رو نبازه!

تعریف عبارت آدم خوشبخت توی هیچ دایره المعارف، فرهنگ یا واژه نامه ای نیومده و این نشون دهنده ضعف ما آدمهاست که به همه چیز در زندگی توجه داریم الا خوشبختی! اگه یه کمی چشم هامون رو باز کنیم می بینیم که بعضی از آدم های به ظاهر مشکل دار چقدر در باطن آروم هستند و از این مشکلات نمی ترسند!

آدم خوشبختی کسیه که طعم امید رو چشیده باشه کسیه که دیگران می تونن بهش تکیه کنند،‏ مضطرب نمیشه اهل ترسیدن نیستبا توکل به خداوند و ثابت قدم جلو میره!

من هم مثل شما جوان هستم و گاهی اوقات ناامید! که البته سعی می کنم دیگه اینطوری نباشم و دارم با این خصلت بسیار ناپسند مبارزه می کنم  اما  فکر می کنم که به آرامش روحی رسیدن مهمترین راز خوشبختیه که اون هم فقط با امید به خدا میسره!

پس جان برادر! از امروز به فکر رسیدن به خوشبختی باش که قطار زندگی این روزها قطار برقی شده و سرعتش خیلی بالارفته .

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از این بیابان وین راهِ بى نهایت
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود از گوشه اى برون آى اى کوکب هدایت (حافظ) 

 

 

 


89/3/30::: 8:5 ع
نظر()
  

 مرا همسایه خدا صدا بزنید !

 

پیرزنی می شناسم که همسرش چندسالی است به رحمت خدا رفته. همه ی سرمایه­ی او در این دنیا دو فرزند است مثل بقیه آدمها که اگر فرزند صالحی داشته باشند سرمایه دنیا و آخرتشان می­شود. فرزندان این زن، پرمنفعت هستند و اگر خداوند توفیق چنین سرمایه­ای را به کسی بدهد، پیداست که نزد او بسیار محبوب و عزیز بوده. پیرزن پیش یکی از فرزندانش زندگی می­کند که او را خیلی دوست دارد. آنقدر دوستش دارد که سالیان سال است از او جدانشده ولی در عوض بچه­ی دیگر را با اینکه دوستش دارد تابه حال به او سرنزده. ویژگی های شخصیتی این زن در دنیای امروز ما خاص است. او زنی بسیار مهربان، خوش سخن و خوش تعریف، دلسوز، بی توقع، متواضع، بی غل و غش، صاف وساده، و خلاصه نمونه­ی یک انسان خودساخته است. حاجاقایش را بسیار دوست داشته و از اینکه زودتر او را تنها گذاشته گله مند است. او می­گوید که من هیچ وقت از شوهرم چیزی نخواستم؛ مگر اینکه خودش خواسته­ام را برآورده کرده باشد. می گوید شوهرم تا به حال چندین بار به مشهد، سوریه و کربلا برده­ام، الحمدلله از من رضایت داشته. از دوران جوانی و سرزندگی­اش می­گوید، از خوشی ها و سفرهایش می­گوید، از زندگی مشترکش با خواهرشوهر و بچه­های خواهرشوهرش می­گوید، از نگهداری مادرشوهر و پدرشوهر ناتوانش می­گوید، از عروس کردن دختران خواهرشوهرش و مهیا کردن جهیزیه­شان با هزار امید و آرزو می­گوید، و از بزرگ کردن بچه های خواهر مرحومه­اش می­گوید که حق مادری بر آنها دارد.

پیرزن از بچه­دار نشدنشان می­گوید و این را با هزار حسرت می­گوید که نمی­داند چرا خدا نخواسته آنها بچه داشته باشند. نه نه !!! اشتباهی در کار نیست.

درست گفتم خداوند بزرگ و بلندمرتبه به آنها فرزندی عنایت نکرده اما در عوض توفیق بسیار بزرگی به آنها عطا نموده. این زن و شوهر خیًر وقتی دیدند از این دنیا فرزندی به آنها تعلق نگرفته تا بزرگش کنند و در روزگار پیری عصای دستی داشته باشند، تصمیم گرفتند ثروتشان را در جایی ماندگار مصرف کنند . حالا آنها دو فرزند دارند که دیگر به سنین میانسالی پا می­گذارند و این دو بچه را بسیار دوست دارند. نام فرزندانشان مسجد و مدرسه است. آنها دو کار ماندگار انجام دادند که تا ابد اثر خیرش را خواهند دید. یادگارانی که در روزگارهای آینده برای آنها باقی خواهد ماند و نامشان را ماندگار خواهد کرد. یکی ساختن مسجد برای تزکیه انسانها و دیگری ساختن مدرسه برای تعلیم و تعلًم کودکان ایران زمین.

پیرزن، مسجد را بسیار دوست دارد؛ چندسالی است که در خانه­ای کوچک داخل مسجد زندگی می­کند. او می­گوید مدرسه را هم دوست دارم ولی تا حالا به آن سرنزده­ام. مدرسه در همین نزدیکی­هاست و به نام خانوادگی آنها ساخته شده و با اینکه چندین بار خواسته اند از متولی مدرسه تقدیر کنند ولی او نخواسته که میان مردم شناخته شود.

او می گوید اسم من همسایه خداست و هر کس خواست مرا صدا کند باید بگوید همسایه خدا.

حالا چند وقتی است همسایه خدا خیلی ناتوان شده و گرد کهنسالی بدجوری رویش نشسته است. از وقتی شناختمش هر روز چیز تازه­ای از او یادگرفتم . درس­های زندگی را خوب بلد است و وقتی جوانی ببیند همیشه به او توصیه می­کند که فقط خدا در کارهایتان باشد، از دیگران توقع زیادی نداشته باشید، خواسته­هایتان را کم کنید تا زندگی راحت­تری داشته باشید.

همسایه خدا خبر ندارد که برای نمازگزاران آن مسجد چقدر پرخیر و منفعت است. چندشبی است نمازگزاران مسجد برای بهبود حال همسایه خدا دعا می کنند من هم با آنها دعا می کنم تا همه­ی آلام بشری تسکین یابد و همسایه خدا نیز شفا یابد.

 همسایه خدا

 


89/3/25::: 8:43 ع
نظر()
  

مادرم! یوسف گمگشته­ات کو؟

دوشنبه یک روز بهاری که عزادار مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بودیم، به دیدار دو انسان پاک در مکانی مقدس دعوت شدیم. مکانی که شاید روزی آرزوی هر زائری باشد که دو رکعت نماز در کنارش قربتا الی الله به جاآورد. به محل ساختن ضریح امام حسین علیه السلام دعوت شده بودیم تا پیکر دو شهید گمنام را در کنار ضریح آقا اباعبدالله الحسین زیارت کنیم. برای شهیدان گمنام وطن و به جای مادران و خواهران آنها گریستیم اما فضا به قدری سنگین و غم انگیز بود که قطرات اشک برای سرریز شدن از چشمانمان رقابت می­کردند تا سریعتر به پای شهدا ریخته شوند. من با چشم هایم با آنها صحبت می کردم در حالی که یک نگاهم به ضریح در دست ساخت آقایم بود و یک نگاهم به پیکر پیچیده شده شهدا در پرچم پر افتخار کشورمان. فضا برایم تازگی داشت تا به حال اینقدر به پیکر یک شهید نزدیک نشده بودم و احساس می کردم که من کوچکتر از آنم .....

 

 

شما گمنام هستید، نامتان عبدالله است و با این گمنام بودن چه حالی می کنید. چقدر به مادرتان شبیه شده­اید امروز، چقدر به آرزوی دیرینه­تان رسیدید امروز . شمایی که دوست داشتید در کنار ضریح امام حسین علیه السلام آرام بگیرید. نمی دانم که وقتی امروز مادرتان حضرت زهرا سلام الله علیها را می بینید چه میگویید؟ اما می­دانم که خانم شما را بسیار دوست دارد. شما را مثل فرزندانش حسن و حسین و علی اکبر و ابوالفضل العباس علیهم السلام دوست می دارد.

 شهیدان پاک وطن در سالهای دوری به مادرانتان فکر کرده­اید؟ فقط خدا می­داند که مادرانتان کجا هستند؟ آیا زنده هستند یا به دیار باقی شتافته­اند تا شاید در آن دنیا یوسف گمگشته­تان به کنعان بازآید؟ در سالهای دوری شما، این مادران با درد فراق جوانشان چه کرده­اند؟ به چه دلگرم بوده­اند و چگونه دوری دردانه­شان را تاب آورده­اند؟ وقتی که چشمانشان به گلزار شهدا میفتاد چه می­کرده­اند و در دل از خداوند چه می­خواسته­اند؟

من جواب این سوالها را نمی دانم چون که چنین رنجی نداشته ام و نمی توانم خودم را به جای آنها بگذارم...اما حسم این است که...

این مادران دلگرم به مادر همه­ی عالم، فاطمه زهرا سلام الله علیها، بوده­اند که اگر روزی فرزندشان بازگشت، گمنام بود و بی نام و نشان کسی هست تا به استقبالشان بیاید و برایشان بگرید. این مادران در قلبشان بی تاب دیدار فرزند و در صورتشان آرام مثل دریا بوده­اند.

روی سخنم با شهیدان گمنام است، می خواهم بگویم، شاید شما تاب دوری از مادر را داشته باشید اما بدانید که دوری از فرزند آن هم جوان رشیدی که شاید وقت ازدواجش هم باشد، برای مادر نابود کننده است ولی این مادران مسلمان و شیرزن ایرانی بودند که رنج دوری را یعقوب­وارتحمل کرده­اند و با نوشیدن جام زهر برای پایداری انقلاب اسلامی صبر نمودند.

مادران مسلمان ایرانی، دلاوران و ایثارگران غیور، آفرین برشما که اینچنین فرزندانی تربیت نمودید و آفرین بر شما که با دستان خودتان فرزندتان را رهسپار جبهه­های نبرد حق علیه باطل نمودید. خداوند بر شما منت نهاده که نعمت مادرشدن را به شما ارزانی داشته است. پای همه شما را بوسه می زنم که بهشت زیر پای شماست.


89/3/6::: 3:2 ع
نظر()
  

کوثری برای دختران کویر

 

http://www.m-mahaki.blogfa.com/

 

وقتی پا به حیاط می گذارم برای لحظاتی جا و مکانم را فراموش می­کنم مخصوصا اگر برای اولین بار آمده باشم یا حداقل چند وقتی قسمتم نشده باشد که بیایم. فراموش می کنم که با چه غم وغصه­ای آمده بودم و چه حرفها که می­خواستمبه صاحبخانه بگویم و درد­دل کنم. فراموش می­کنم که هنگام آمدن هر کسی پیغامی داده بود که به صاحبخانه بگویم؛ اما این مات و مبهوت بودنم خیلی طولانی نمی­شود و بالاخره متوجه می­شوم که فرصتم کم است و با کوله باری از دلتنگی­ها آمده بودم تا بلکه دلم باز شود و آرام بگیرم و اینچنین آرام دل از حیاط بکنم و به سمت خانه و کاشانه­ام برگردم .

همین طور که ایستادم و گنبد طلایی­اش را تماشا می­کنم، نسیم ملایمی می­وزد و مشامم را سرشار از عطر گل محمدی می­کند. اینجا، حرم است­، حرم بانوی آفتاب و کرامت، خانه حضرت فاطمه معصومه سلام ­الله علیها که جانم به فدایش باد. وقتی نگاهش می­کنم احساس سبکی خاصی می­کنم، احساسی که با خواندن زیارتنامه­اش دوچندان می­شود. دیگر یادم می­رود که مهربانم، آمده بودم تا برایت بگویم از دلتنگی­ها و رازهای ناگفته­ام که در دل سنگینی می­کند و کسی جز تو یارای کشیدن این سنگینی را ندارد.

یاد آنانی می­افتم که هر روز جرعه جرعه عاشقی و بندگی را با یک نگاه به حرمش می نوشند و دوری او را تحمل نتوانند پس در جوارش سکنا می گزینند تا عطش جانشان در کویر وجودشان از محبت بانوی کرامت سیراب شود. آنان که هر صبح و هرشام توفیقی یافته­اند درک ناشدنی و دست نیافتنی زیرا که نمازشان را به جماعت فرشتگان حرم بر پا می­کنند و دلشان نمی­آید در گوشه خانه بدون زیارت فاطمه معصومه نماز به جا آورند. آنان بندگان راستین خداوندند. همان بندگانی که خدا برگزیده­شان کرده و همان بندگانی که برف و باران را نمی­شناسند، وقتی دلشان هوای حرم می­کند راه می­افتند و از هیچ چیز هراسی ندارند. اینجا قم است شهر علم و شهر شیعیان جعفری، شهری است که خود امام صادق علیه السلام مژده آمدن بانویی به نام فاطمه معصومه در این شهر را داده است حتی پیش از اینکه او به دنیا بیاید. او دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت است پس زیارتش بهانه نمی­خواهد که درب حرمش همیشه به روی زائرانش باز است.

اینجا شهری است بسیار دوست داشتنی­، شهری که خود من حاضر نیستم با هیچ جای دنیا عوضش کنم. اگر خودت باشی حاضری شهری که هر روزت را با سلام به بانویش آغاز می کنی با قشنگ ترین شهرهای دنیا عوض کنی. نه ... اینجا قشنگ ترین شهری است که خدا بر اهالی­اش لطف و برکت فراوانی ارزانی داشته­. اصلا دلت می آید از کنار گنبدطلایی­اش رد شوی و ناخودآگاه دستت روی سینه ات به نشانه احترام نرود . ما دخترها که نمی توانیم به بانوی شهرمان سلام نکنیم چون ما با خانم سروسری داریم که شاید ...

بعضی وقتها که حرم می­روم، دختران زیادی را می­بینم که تنها یا با همراهی چند نفردیگر در جای جای حرم نشسته­اند و دعا میخوانند یا درس می­خوانند و از خانم مدد می گیرند تا موفقتر باشند. من دخترانی را می­شناسم که قرارهایشان در کافی­شاپ و رستوران و فلان پارک و این جور جاها نیست بلکه قرار هایشان مکان خاصی در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیهاست. آنها دلشان در اینجا آرام میگیرد و با آنجور مکان­ها مانوس نیستند. این دختران، مثل طلا باارزشند، و شاید دلخوشی اشان در زندگی همین حرم باشد مثل خود من که یکی از دلخوشی­هایم همجواری با بی­بی است. وقتی که دیگه تاب نفس کشیدن هم ندارم فقط به او فکر می­کنم و با یاد او آرامتر می­شوم زیرا که او مرا به یاد خدایم می اندازد. این دختران هر یک مادران آینده­اند، مادرانی که قرار است با پرورش شیعیان مسلمان همچنان اسلام را زنده نگه­دارند. اسلام عزیزمان را نباید تنها بگذاریم و امروز رسالت ما دختران این است که تصمیم بگیریم مادرانی سرشار از مهر و محبت باشیم و آنچنان فرزندانی را تربیت کنیم که جان و تنشان را برای میهن اسلامی­اشان فدا کنند. وقتی که خاطرات دفاع مقدس را ورق می­زنیم به دخترانی برمیخوریم که اگر به آنها لقب شیرزن داده شود، غلو نیست. دخترانی که پا به پای مردان و زنان دیگر از جوانی­شان مایه گذاشتند، و سرمایه جوانی را و شور و شوق این دوران را صرف دفاع از میهن کنند و نه پوشیدن لباس های رنگارنگ و هفت قلم آرایشی که امروز از برخی دختران می بینیم که البته از نظر من این دختران هم روزی به خودشان می آیند اما امیدوارم که این روز خیلی زود فرا برسد. وقتی زندگی دختران خرمشهری را در زمان جنگ ایران و عراق می خوانیم از این همه شجاعت و دلیری آنان بهت زده می­شویم . دخترانی مثل زهرا حسینی و زهره واعظی نیا(ستوده) و دهها نسرین و فاطمه و نرگس و غیره و غیره که امروز به مادرانی مهربان و بی تکلف تبدیل شده اند و آن همه انرژی و شور وشوق جوانی­شان به عشق سوزان و آتشین مادری تبدیل شده تا بتوانند دخترانی چون خودشان تربیت کنند. این مادران در دنیای امروز ما کم نیستند ...

دختران دیروز که با وجود جوانی و زیبایی و هزار چیز دیگر از همه شیرینی­های جوانی گذشتند از عروسی­های مجلل و لباس­های فلان قیمت و آرایشگاه فلان مکان و خریدهای عروسی سر به فلک کشیده و مهریه و ووووو گداشتند و عروسی­شان را در حالی برگزار کردند که توپ و گلوله نه عروس و داماد می­شناخت و نه پیر وجوان . آنها اینچنین پا در عرصه مقاومت و دفاع از میهن گذاشتند. به دختران امروز به عنوان یک خواهر پیشنهاد میکنم که زندگینامه زنان و دختران مقاوم خرمشهری را بخوانند تا رسالت دیرینه­شان را به یاد آورند و امروز که عرصه مقاومت، عرصه ولایت مداری و علم­آموزی و تولید علمی است قدم در این راه بگذارند. ما ایرانی هستیم و ایرانی سرشار از هوش و استعداد است ایرانی که وقتی تاریخش را ورق می­زنی، فقط و فقط دغدغه علمی­اش را می­بینی، کما اینکه امروز نیز چنین هستیم و باید به ایرانی بودن خودمان افتخار کنیم. ماباید به عنوان یک دختر ایرانی آنقدر برای خودمان ارزشهای دینی و علمی داشته باشیم که رفتن به طرف مد و لباس و رنگ و لعاب برای نامحرمان را در شاءن خودمان ندانیم. ما دختران عفیف ایرانی هستیم و تمام عشوه ها و دلبری­هایمان در خانه و برای همسرمان است نه برای مردمان کوچه و بازار ... ما دخترانی هستیم که در جامعه با وجهه علمی خودمان سربلندیم و در خانه با وجهه زنانگی و مهربانی­امان مردان و زنان آینده را پرورش می دهیم. پس قدرخودمان را بیشتر بدانیم و از این پس با دید دیگری به زندگی نگاه کنیم. فقط و فقط آینده را ببینیم و برای امروز و فردایمان زندگی کنیم و نه برای گذشته.

دنبال بهانه ای می­گشتم تا بعد از مدتها مطلبی بنویسم که به دل خودم بنشینه و شاید خانم حضرت معصومه را شاد کنه. و چه بهانه ای بهتر از روز دختر که مصادف با میلاد برکت آسمان و زمین، بانوی شهر ماست. روز ملی دختران را از صمیم قلب و از ذره ذره جان به همه­ی دخترهای گل ایرانی تبریک می­گم.

      مى روم اما...

ابتدای نوشته ام را در قطعه ای از بهشت شروع کردم و دلم نمی­خواهد از آن دل بکنم. کاش می­توانستم همیشه این جا بمانم. حتما شما هم همین طور     هستید . هنگام بیرون آمدن از ح ر م ف ا ط م ه م ع ص و م ه دلت گرفته است! نه اصلا آنقدر سبک و راحتی که گویا پا به روی ابرها می گذاری . لبت ذکر می گوید و چشمانت مروارید های خود را ارزانی خانم می کند و با التماس می گوید که زودتر از آنی که درنظرم است دوباره دعوتم کن. دعوتم کن تا بار دیگر گلدسته هایت را ببینم . و حالا می روم تا تو برایم دعا کنی و از خدا بخواهی که عاقبت بخیر شوم و شویم. وقتی که داشتم بیرون می آمدم کبوتری را دیدم که روی یکی از گلدسته ها نشسته بود و مرا نگاه می کرد و من هم ...


  

به نام خدایی که آسمان و زمین را آفریده است

امروز صبح دم دمای ساعت ده از یکی  از خیابونای شهرمون رد می شدم که یه ماشین از بین همه ی ماشینا نظرم رو به خودش جلب کرد. نرسیده به این خیابون یه میدوون هست. این میدوون چیزای جالبی که می تونه توی یه شهر باشه رو دور خودش جمع کرده. گوشه ی شمالی ش مصلای شهرمونه که خیلی وقته رفته مرخصی و مردم رو منتظر خودش گذاشته و از کنارش یه دونه پل بزرگ رد می شه که از بالای اون پل می تونی پارک کنارش رو، درست قرینه مصلا ببینی. گوشه ی جنوبی ش می خورده به یه خیابون دیگه که اون خیابون به حرم ختم می شه. حرم خانمی که برادرش مشهده و خودش تو شهر ما خیلی ساله که صاحبخونه س، ما هم اومدیم مهمونش شدیم. دلامون به خاطر زلالی قلب اون خانم، پاکه و چشامون به خاطر نجابت اون خانوم با حیاس. مردم شهر من ، مردم با غیرت و وفادارین که اونم به خاطر امانتیه که بیشتر از صد ساله دارن ازش نگهداری می کنن. اونا امانت داره یه مسجدن، که هر شب چهارشنبه عاشقای دلسوخته ی آقا میان اونجا و دلشون رو می سپرن به دریا و اونقدر از چشاشون اشک می یاد که وقتی به حرم خانم شهرمون می رسن چشماشون داره برق می زنه و گونه هاشون سرخ شده. می گن شبای چهارشنبه برای عاشقای مسجد آقاس، برای اونایی که به امید رفع گرفتاری از شهر و دیارشون کوبیدن و اومدن اونجا، اومدن تا جواب بگیرن. بعضی وقتام آقا اونارو می فرسته حرم خانم و به دلشون میندازه که باید حاجتشون رو از عمه ام بگیرند.

داشتم می گفتم رسیده بودم به ضلع شمالی اون میدون . در گوشه ی شرقی میدون که بازم یه خیابونه اگه مستقیم بری می رسی به رودخونه ی شهرمون. رودخونه ای که همین تازگیا بعد از سی سال سیراب شد و موج قدرتمند آب، مایه حیات که از رحمت و برکت خدا نازل شده بود، توش جریان داشت. این رودخانه به امتداد یه خط انگار که با خط کش یه طرفه شهرو خط کشی کرده باشن ادامه داره تا نمی دونم کجا. وقتی چند وقت پیش توش سیل اومد مسافرای نوروزی با ماشیناشون اونجا بودن البته وقت سیل اومدن رفته بودن ولی بعضیاشون بی احتیاطی کردن و خیلی ام خسارت دیدن. شایدم بعضی هارو بیمارستان بردن، انشاالله که خدا همه ی مریضا رو شفا بده بخصوص این زائرای حرم خانوم شهرمارو.

 دوباره وارد بحث اصلی بشیم: امروز مسیر من گوشه ی غربی اون میدون بود. ولی هنوز وارد خیابونش نشده بودم که یه ماشین از بین همه ی ماشینا نظرم رو به خودش جلب کرد و چند ثانیه متوقفم کرد . همین طور به ماشینه نگاه می کردم، انگار تا حالا یه همچین چیزی ندیده بودم برام خیلی تازگی داشت طوری که ایستادم و نگاه کردم . میدونید، اون ماشینه مثل بقیه ماشینا بود اما یه ویژگی داشت که خیلی توجه برانگیز بود. از نظر شکل ظاهر نمی گم، چون اون ماشینه یه دونه وَن بود که این روزا حتما همتون سوارش شدید چون تبدیل به تاکسیای درون شهری شدن . البته ماشینی که من دیدم رنگش سفید بود و روش یه چیزایی نوشته شده بود. راستش رو بخواید اون نوشته ها منو متحیر کرده بود. شاید اگه بگم چی نوشته بود خیلی تعجب کنید، اما فکر نمیکنم شما هم از این ماشینا خیلی دیده باشید. روی اون ماشین نوشته بود:

" اورژانس اجتماعی "

 همون طوری که به اون عبارت خیره مونده بودم فکر کردم، بازم فکرکردم . دور و بر ماشین رو نیگا کردم چیز خاصی نبود اما یه دفعه نگام افتاد به زیر این عبارت که نوشته بود: " سازمان بهزیستی کشور ".

ما آدما تا وقتی سالمیم و مشکلی نداریم ، ناشکریم  حتی وقتی که گرفتار می شیم، بازم ناشکریم.  اما نباید اینطور باشه؟ امروز یاد بیمارهای اجتماعی افتادم . بیمارهایی که به خاطر شرایط زندگی یا حوادث و مشکلاتی که داشتن از نظر روحی و روانی به هم ریخته شدن. من نمی دونم کارکرد اورژانس اجتماعی چیه؟ اما حداقل آدمو یاد دوستا و هموطنایی میندازه که ممکنه بیمارباشن. بیمارجسمی یا روحی؟ هیچ فرقی نمی کنه، هر دو نیاز به درمان دارن و درمان هم هیچ عیبی نداره . فقط یه نکته مهم در مورد اونایی که بهداشت روانی شون کمی مشکل پیدا کرده اینه که باید خودشون رو به دست بیارن . باید خودشون رو بازیافت کنن. باید به بازتولید خودشون فکر کنن. باید با اعتماد بنفس جلو برن و نباید از گره های کوچولوی زندگیشون دچار هراس و اضطراب بشن. گفتم که ما تو شهرمون یه خانوم و یه آقا داریم که هیچ کس حق نداره با وجود این دو برکت خدا به شهر ما، دچار ناامیدی و هراس بشه. وقتی می ری توی حرم یا مسجدشون اون قدر دلت باز می شه که می تونی با یه توسل زیبا اتصالت رو به آفریدگارت برقرار کنی. ما خدایی داریم که بالای سرمونه. عاشقمونه و ما هم باید عاشق اون باشیم. این خدا خودش شفادهنده ی مرض هاست پس کی بهتر از اون می تونه تسکین بخش دردها و اضطراب ها باشه. کی بهتر از اون می تونه تطمئن القلوب رو در قلب های ما ایجاد کنه. الان که دارم می نویسم صدای اذان هم میاد، چه وقتی بهتر از وقت اذان برای دعا کردن، حالا هر کسی که این متن رو خونده دستش رو بالا ببره و برای شفای همه ی مریضا دعا کنه و خودش هم آمین بگه .

" ای خدای بزرگ ما، قلب های ما را آرامشی ده که تنها در پناه تو این آرامش به دست خواهد آمد "

آمین یا رب العالمین

نقاب از چهره زیبای خود بگشا نگاهی کن !

                                                به این کوچکترین گنجشک در ملک سلیمانت


88/1/25::: 7:39 ع
نظر()
  
<      1   2   3   4   5   >>   >