سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون خبر مرگ اشتر بدو رسید فرمود : ] مالک مالک چه بود به خدا اگر کوه بود کوهى بود جدا از دیگر کوهها و اگر سنگ بود سنگى بود خارا که سم هیچ ستور به ستیغ آن نرسد و هیچ پرنده بر فراز آن نپرد . [ و فند کوهى است از دیگر کوهها جدا افتاده . ] [نهج البلاغه]

اهل کوفه این­بار هم خیانت کردند چنان که امیرالمومنین آرزو داشت به مردن یا کشته­شدن از آنها جدا شود
همه گفتند ما او را یاری کنیم و نزد او جهاد کنیم و به کشتن تن دردهیم پیش او.
پس نوشتند:
«بر ما امامی نیست، روی به ما آور. شاید خدای ما را به حق جمع کند»
نامه­ها پی در پی می­آمد، از یک تن و دو تن و سه و چهار تن.
امام علیه­السلام نیز وقتی این همه اصرار و پافشاری دید، خطاب به آنها نامه­ای نوشت:
«گفتار همه شما این است که امامی نداریم، سوی ما بیا! شاید خدا به سبب تو ما را بر هدایت و حق جمع کند. و من مسلم ابن عقیل را، سوی شما فرستادم و او را امر کردم تا حال شما را برای من بنویسد»
مسلم نامه­­ای برای امام فرستاد و استعفا داد: «اما بعد، من از مدینه با دو تن دلیل روانه شدم و آنها راه را گم کردند و سخت تشنه شدیم. پس، چیزی نگذشت که آن دو بمردند و ما رفتیم تا به آب رسیدیم. و من این راه را به فال بد گرفتم. اگر رای تو باشد مرا معاف داری و دیگری را فرستی»
امام نیز خطاب به او نوشت:
«می­ترسم آنچه باعث تو بر نوشتن نامه سوی من و استعفا شده، ترس باشد و بس. به همان جانب که تو را فرستادم بشتاب» پس مسلم حرکت کرد.
مسلم در خانه مختار فرود آمد و شیعیان بدو روی آوردند و نزد او می­آمدند. او نیز نامه حسین را بر آنها بخواند و آنها بگریستند.
هجده هزار از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند.
و مسلم سوی حسین نامه نوشت و او را از بیعت خبر داد و به آمدن ترغیب کرد.
عده­ای از مخالفان نعمان بن بشیر(والی کوفه) نرمی نعمان را طاقت نیاورده و خطاب به یزید نامه نوشتند:
«مردی فرست نیرومند که امر تو را تنفیذ کند که نعمان بشیر مردی سست است یا خویشتن را ضعیف می­نماید »
عبیدالله حاکم کوفه شد و به کوفه درآمد:
عمامه­ی سیاه بر سر داشت و لثام بسته بود و روی پوشیده
و مردم را خبر رسیده بود که حسین به کوفه می­آید: عجبم از این مردم ضعیف و ساده­لوح
ابن زیاد به منبر رفت و گفت:
«من نیکوکار و فرمانبردارِ شما را چون پدری مهربانم و تازیانه و شمشیرم بر سرِ کسی است که فرمان مرا ترک کند و از پیمان من درگذرد. با این مرد هاشمی بگویید سخن مرا تا از غضب من بپرهیزد»
و مقصود وی از هاشمی مسلم بن عقیل بود
چون مسلم سخن عبیدالله شنید از خانه مختار بیرون شد و به سرای هانی شتافت.
و باز مردم با او بیعت می­کردند تا بیست و پنج هزار مرد بیعت کردند و مسلم نامه سوی حسین فرستاد:
«پس در آمدن شتاب فرمای همان وقت که نامه­ی مرا می­خوانی که همه مردم را دل با توست و دل به جانب آل معاویه ندارند»
هانی برای دفاع از مسلم و به جرم نگهداری او در خانه خود، به وضع بدی کشته شد.
فریاد «یامنصورامت» شعاری بود تا اهل کوفه را گرد یکدیگر برای یاری مسلم جمع کند، که بانگ این شعار در پس کشته­شدن هانی در شهر طنین انداز شد
مسلم گِرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند.
از سوی دیگر اشرافِ مردم از آن در قصر نزد ابن زیاد می­آمدند و به او می­پیوستند
و عبیدالله اشرافی را که با او بودند، امر کرد تا از بالای قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهل معصیت را تخویف کنند
و آنها چنین کردند.
و مردم چون گفتار روسا را شنیدند بپراکندند،
چنان که زن نزدیک پسر و برادر خود می­آمد و می­گفت:
«بازگرد! مردمِ دیگر که هستند، کفایت می­کنند»
حسین به ابن عباس گفت:
«مسلم سوی من نامه نوشته است که اهل شهر بر بیعت و یاری من اجتماع کرده­اند. عازم رفتن شده­ام»

اما ابن عباس گفت آنچه را که همان شد ولی حسین را چاره­ای جز خروج از مکه نبود زیرا که به قول
خودش:
«به خدا سوگند، اگر من در چنان مکان کشته شوم، دوستتر دارم از اینکه حرمت مکه به من شکسته شود»
اما ابن عباس چه گفته بود
«اعتماد بر قول آنها نیست. همان­ها هستند که پیش از این با پدر و برادر تو بودند و فردا کشندگان تواند با امیر خود. اگر تو خارج شوی و این خبر به ابن زیاد برسد، آنها را به جنگ تو خواهد فرستاد و همان­ها که نامه برای تو نوشتند، از دشمن تو بر تو سختتر باشند.»
در آن شب که حسین می­خواست صبحِ آن از مکه خارج شود. محمد ابن حنفیه نزد او آمد و گفت:

«ای برادر، اهل کوفه همان­ها هستند که می­شناسی. با پدر و برادرت غدر کردند و می­ترسم حال تو مانند حال آنها شود. اگر رای تو باشد، اقامت کن. که در حرم از همه کس عزیزتر و قوی­تر باشی»
گفت:
«ای برادر، می­ترسم ابن معاویه مرا ناگهان در حرم بکشد و به سبب من حرمتِ این خانه شکسته شود»

محمد ابن حنفیه گفت:
«پس سوی یمن شو»
گفت:
«در اینکه گفتی، تاملی کنم»
چون سحر شد حسین به راه افتاد و خبر به محمد رسید: گریست، چنانکه طشت را از اشک پر کرد.

نزد او آمد و گفت:
«ای برادر! با من وعده دادی از آنچه از تو درخواست کردم، تامل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟»
و در اینجا حسین حرف آخر را زد و حجت را بر همه تمام کرد
گفت:
«پس از آنکه از تو جدا گشتم، رسول خدا به خواب من آمد و گفت ای حسین، بیرون رو! که خدا خواست تو را کشته بیند»
محمد گفت «انا لله و انا الیه راجعون»
پس مقصود از بردن زنان چیست؟
گفت که« پیغمبر به من فرمود خداوند می­خواهد آنها را اسیر ببیند»
با او وداع کرد و گریست
و اینچنین حسین در اوج مظلومیت عازم کوفه­ای شد که حالا دیگر هیچ­کس پشت و پناه مسلم نبود
مسلم در مسجد با سی نفر بماند
چون چنین دید بیرون آمد، در این وقت با او ده تن بود
وقتی از ابواب کَنده بیرون آمد، کسی نماند. به این سوی و آن سوی نظر انداخت:
کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانه­اش نشان دهد
مسلم سرگردان در کوچه های کوفه می­رفت
نمی دانست کجا می­رود
مسلم به خانه زنی رسید و خانه این زن همان و کشته­شدن مسلم در اوج مظلومیت با لب تشنه همان.
و این بود سرنوشت مردمی که پیوسته به آل محمد و خویشان او خیانت کردند
همان­ها که دسته دسته بیعت می­کردند کار را به جایی رساندند که با تیر و سنگ بر پیکر مسلم می­زدند مانند کفار. با اینکه او از اهل بیت پیغمبر بود. اما کوفیان مراعات حق رسول خدا را درباره ذریت او نکردند
مسلم خسته از زخم­ها در میان آن مردم فریبکار و خیانتکار تنها توانست کسی را سوی حسین فرستد و به او چنین پیغام دهد:
«با اهل بیت خود بازگرد! پدر و مادرم فدای تو، اهل کوفه تو را نفریبند! اینها اصحاب پدر تو هستند که آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن یا کشته شدن»
« اهل کوفه با تو دروغ گفتند و لیس لِمکذوبِ رَای»
*برگرفته از نفس المهموم شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی و بازنویسی یاسین حجازی


89/9/20::: 1:20 ع
نظر()